و شاید هم عشق در بوی نمِی است، که کوچه را فرا گرفته...
که در صدای بارانی است در گوش دختر بچه ای خواب؛ که سیر از این عالم!...
که نمیخواهد دیگر بیدار شود...
که باران؛ بیدارش میکند!...
شاید هم در کنج خاک شمعدانیٖ است که گلبرگ هایش زیر سیل محبت باران، برگ برگ میشوند!
دختر بچه ای تنها؛
که باران مونسش میشود...
دختری که لب پنجره مینشیند؛ روی بخار شیشه کلماتی مینویسد!...
که آفتاب در کبود دره های آب، غرق شد!...
که دل دخترک؛
عاشق شد!...