حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شب، شبِ بارانیِ من
شب برق است شب شمعدانی و شب بو و شقایق؛
شیشه پنجره پشت شمعدانی را باید بوسید،
باید کتر را روشن کرد!
دو حب قند کنار فنجان چای دوم،
به یاد او باید گذاشت؛
دریغ که آن فنجان سرد می‌شود؛
بعد یادش گل می‌کند در گلستان خشکیده بنفشه ها
شبِ من، شب سردِ تنهایی و درد
شبِ من شب بی مهتابی، 
بی هر ماه و ستاره
بی تو!
-محمدعلی حجت-

  • محمدعلی حجت

میدانی؛
راستش این روز ها چندان حوصله ندارم!
شاید باید کمی بخوابم، شاید چند فنجانی چای، کارم را راه بیندازد
نمیدانم، شاید هم نه!
دلم، چیز عجیبی میخواهد؛
دنیایی که هیچ آدمی در آن نباشد
من باشم و خدای خودم...
چه رویایی!
و چه رویای دوست داشتنیئی
ان روز دستش را میگیرم، دور خانه مان چرخی می‌زنیم،
بعد سماور را روشن میکنم و چند فنجانی چای میهمانش می‌کنم، 
شمعدانی هایم، شبنم را نشانش می‌دهم، برایش میگویم، میگویم، از همه چیز
وای که چه خیال خیال انگیزی...
کاش یک شبی، فقط یک شب، عشّاقش را دست به سر کند و همان یک شب، دعوتم را بپذیرد
آن شب را تا به طلوع فجر، پیش او خواهم ماند، پیش او باید ماند، ماند، تا ابدالدهر
آن شب کنار هم ستاره ها را، مهتاب را نگاه می‌کنیم
 یک دست مریزاد بابت اینهمه زیبایی، اینهمه شمعدانی، آن رزِ آبی، به او میگویم، تعریفش را میکنم، از تو می‌گویم، از خیالت، از غوغای شب بو ها ؛
به او خواهم گفت؛
چه کرده ای، چه عشقی به این شب بو ها داده ای، با آن رز ها، شمعدانی ها، بنفشه ها، چه محبتی کرده ای، که چنین زیبا شده اند، دیگر تو که هستی، تو که جرعه ای از محبتت چنین مجنون میکند مجنون را و لیلی میکند لیلا را.
مهتاب مدیون تو است، عشق، باران،‌ شبنم مدیون تو است، 
اخر، تو چه خوبی!...
خدای من، میبینی؟ ابر هم باران را به دست بوسی تو فرستاده،
شمعدانی هم از ذوق دیدن تو غنچه کرده
آن شب یک دل سیر به آغوشت میگیرم، چه آرامشی آغوش تو دارد، چقدر‌ بوسیدن تو، زیبا است....
تو چه زیبایی!

  • محمدعلی حجت

 

شاید اگر یک شمعدانی قرمز هم بود؛

می‌توانستم از این دنیای بی نهایت پر زرق و برق،

روی همین کاشی ها، کنار آن گندمی، تا ابد بمانم؛

تا ابد

چیز دیگری نمیخواهم،  خدا که همین نزدیکیست...

شب بو هم که بویش از خانه همسایه می‌رسد...

چای هم که مادربزرگ دم می‌دهد...

 میماند یک دوست

و جان که دو دستی تقدیمش کنم؛

  اما عیبی ندارد! 

همانطور که تو را نداشتم...

 و با تو در خیال زندگی می کردم...

چای برایت دم میدادم، خیابان های شهر را قدم می‌زدیم...

تا خود صبح...

و بعد دوباره برای صبحانه یک چای سرخ هل، برایت دم میدادم؛

 همانطور هم کنار تو، کنار آن گندمی، کنار چای مادربزرگ، آن شمعدانی را هم،

خیال می‌کنم...

 خیالی نیست! تا باشد از این خیال‌ها...

 که خیال تو هم خوش است :)

اما کاش بودی، راستش را بخواهی، دل این کاشی ها، برایت عجیب تنگ شده؛

کاش می امدی؛

 کاش...

  • محمدعلی حجت

زیر باران باید رفت...

از دختر گل فروش، رزی آبی باید خرید؛

نرگس پسرک گل فروش را باید بویید؛

شکوفه‌های بنفش آن درخت را، یاد تو باید افتاد؛

پیش تو باید ماند، ماند، تا ابدالدهر؛

تو را فقط باید نگاه کرد؛

پلک نباید زد؛

مباد لحظه ای چشمانت را از دست داد؛

شمعدانی ها را، آن رز آبی؛

تقدیم تو بیاد کرد؛

پیش تو باید ماند،

تو برای ماندنی، برای مردنِ کسی برای تو...

  • محمدعلی حجت

نسیم بهاری؛

شکوفه های سرخ و سفید بهار؛

شب، نیمه شب، مهتاب و شب بو ها؛

کاکتوسی که گل داده بود؛

سنگی، که شکسته بود؛

قلندرو های روی آب؛

قل قلِ کتری؛

انتظار سبزه برای سیزده بدر؛

حسرت ماهی قرمز برای حوض،

خواهش تنگ برای شکسته شدن، برای آزاد شدن ماهی؛

و دل ماهی قرمز سر سفره عید، عاشق شد...

 

(قلندرو: به حباب های روی اب، بعد از بارش باران گفته می‌شود)

  • محمدعلی حجت

 

آخر شاید هم،
در شبنم نیمه شبی، ادینه است،
کس چه میداند؟
شاید در خش خش سفور خسته دلی است؛
در لرزش دستان مادر؛
در مشت نوزادی،
اصلا شاید در خشکیده درختی، در گوشه کناری که شاید هنوز به رسیدن کسی امیدوار است...
در قندانی پر از قند، کنار دو فنجان چای، که هر دو سرد می‌شوند؛
آری همین است،
عشق جز تلخی چای نیست؛
جز سجاده همیشه پهنِ مادربزرگ؛
جز حلقهٔ کهنه پدربزرگ نیست؛
بوی رز آبی؛
سرخیِ حسن یوسف؛
بویِ آبِ توی کوزه؛
آری! عشق همین هاست؛
چیز چندان عجیبی نیست...

✏️محمدعلی حجت

  • محمدعلی حجت