حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

  نصف شب، از خواب بیدارم کرد؛
میخواست مرا با خودش ببرد 
ستاره عجیب غریبی بود
اشک هایم را دیده بود
ظاهراً اشکش درآمده بود!
گفت خیلی زود باید نهاییش کنی
تصمیم سختی بود
تمام مطلب همین بود؛
بمانم؟
یا بروم...
اگر می‌خواستم بروم، یعنی تمام شدن ترس از آینده ام
یعنی مشغله ای نداشتن
قفسی، قلبی، نفسی، هیچکدام از این ها را نداشتن
بد نبود، جالب بود، خلاصم میکرد، فکر، شب، دلتنگی ات، خلاصم میکرد
سو سویی گوشه دلم میزد،
تصویر مادرم جلوی چشمانم بود
موهای سفید پدرم
دوستانم همه ردیف شدند
مادربزرگ نازنینم 
های های خنده پدربزرگ
طاقچه خانه شان
همه و همه، خیر خیر نگاهم میکردند؛
ستاره عجله داشت
وقت زیادی نداشت
رفتنم، یعنی آرامش ابدی، همانچیزی که درست این شب ها میخواستم
یعنی یک خواب آرام خیلی آرام، 
به بلندای مرگ!
و ماندنم، یعنی مادرم؛
بیچاره دوستم؛
قطعاً منتظرم است،
از شما چه پنهان، قرار گذاشته بودیم خانه شان بروم
او هم چند روزی خانه ما؛
فردا باید زنگ بزند ببیند می‌آیم یا نه؛
انتخاب سختی بود...
بمانم یا بروم...
مهلت گرفتم،،،
آری میروم،
امشب را تا صبح نفس کشیدن او را تماشا می‌کنم
تراژدی عجیبی میشود!
من همینطور آرام آرام اشک بریزم
مباد بیدار شود، حضرت مادر!
او هم آرام.. آرام، نفس بکشد
امیدوارم فردا که بیدار می‌شود،
زیاد اشک نریزد،
ارزشش را ندارم
امیدوارم فردا که بیدار میشود؛
هوا بارانی نباشد...

  • محمدعلی حجت

.من خزان بودم
شبنم بودم
من یاس بودم
رزی آبی در دست پسرک گل فروشی بودم
بارانی روی خشکیده چناری گوشه کناری بودم
بسیار سرد بودم
تاریک بودم
من خاروخاشاک بودم
خاکی بودم گوشه کنار کاکتوسی بودم
من برف بودم
علت سرمای دست پیرمرد بودم
آمدی و من؛
بهار شدم؛
بخار روی شیشهٔ دخترکِ عاشق شدم
من آدم برفی، یار پسرک تنها شدم
سرو شدم، شکوفه شدم 
من رزی آبی در دست معشوقی شدم
من؛
تو شدم؛
خاک بودم حالا اما رفتم بالا، بالا
من ابر شدم؛
باران بهاری شدم، آمدی و روی دستت نشستم؛
خندیدی و ناگهان سنگ ها همه شکوفه کردند؛
من پروانه شدم!

 

  • محمدعلی حجت

شب، شبِ بارانیِ من
شب برق است شب شمعدانی و شب بو و شقایق؛
شیشه پنجره پشت شمعدانی را باید بوسید،
باید کتر را روشن کرد!
دو حب قند کنار فنجان چای دوم،
به یاد او باید گذاشت؛
دریغ که آن فنجان سرد می‌شود؛
بعد یادش گل می‌کند در گلستان خشکیده بنفشه ها
شبِ من، شب سردِ تنهایی و درد
شبِ من شب بی مهتابی، 
بی هر ماه و ستاره
بی تو!
-محمدعلی حجت-

  • محمدعلی حجت

میدانی؛
راستش این روز ها چندان حوصله ندارم!
شاید باید کمی بخوابم، شاید چند فنجانی چای، کارم را راه بیندازد
نمیدانم، شاید هم نه!
دلم، چیز عجیبی میخواهد؛
دنیایی که هیچ آدمی در آن نباشد
من باشم و خدای خودم...
چه رویایی!
و چه رویای دوست داشتنیئی
ان روز دستش را میگیرم، دور خانه مان چرخی می‌زنیم،
بعد سماور را روشن میکنم و چند فنجانی چای میهمانش می‌کنم، 
شمعدانی هایم، شبنم را نشانش می‌دهم، برایش میگویم، میگویم، از همه چیز
وای که چه خیال خیال انگیزی...
کاش یک شبی، فقط یک شب، عشّاقش را دست به سر کند و همان یک شب، دعوتم را بپذیرد
آن شب را تا به طلوع فجر، پیش او خواهم ماند، پیش او باید ماند، ماند، تا ابدالدهر
آن شب کنار هم ستاره ها را، مهتاب را نگاه می‌کنیم
 یک دست مریزاد بابت اینهمه زیبایی، اینهمه شمعدانی، آن رزِ آبی، به او میگویم، تعریفش را میکنم، از تو می‌گویم، از خیالت، از غوغای شب بو ها ؛
به او خواهم گفت؛
چه کرده ای، چه عشقی به این شب بو ها داده ای، با آن رز ها، شمعدانی ها، بنفشه ها، چه محبتی کرده ای، که چنین زیبا شده اند، دیگر تو که هستی، تو که جرعه ای از محبتت چنین مجنون میکند مجنون را و لیلی میکند لیلا را.
مهتاب مدیون تو است، عشق، باران،‌ شبنم مدیون تو است، 
اخر، تو چه خوبی!...
خدای من، میبینی؟ ابر هم باران را به دست بوسی تو فرستاده،
شمعدانی هم از ذوق دیدن تو غنچه کرده
آن شب یک دل سیر به آغوشت میگیرم، چه آرامشی آغوش تو دارد، چقدر‌ بوسیدن تو، زیبا است....
تو چه زیبایی!

  • محمدعلی حجت

 

شاید اگر یک شمعدانی قرمز هم بود؛

می‌توانستم از این دنیای بی نهایت پر زرق و برق،

روی همین کاشی ها، کنار آن گندمی، تا ابد بمانم؛

تا ابد

چیز دیگری نمیخواهم،  خدا که همین نزدیکیست...

شب بو هم که بویش از خانه همسایه می‌رسد...

چای هم که مادربزرگ دم می‌دهد...

 میماند یک دوست

و جان که دو دستی تقدیمش کنم؛

  اما عیبی ندارد! 

همانطور که تو را نداشتم...

 و با تو در خیال زندگی می کردم...

چای برایت دم میدادم، خیابان های شهر را قدم می‌زدیم...

تا خود صبح...

و بعد دوباره برای صبحانه یک چای سرخ هل، برایت دم میدادم؛

 همانطور هم کنار تو، کنار آن گندمی، کنار چای مادربزرگ، آن شمعدانی را هم،

خیال می‌کنم...

 خیالی نیست! تا باشد از این خیال‌ها...

 که خیال تو هم خوش است :)

اما کاش بودی، راستش را بخواهی، دل این کاشی ها، برایت عجیب تنگ شده؛

کاش می امدی؛

 کاش...

  • محمدعلی حجت