و شاید هم عشق در نبود معشوق است!...
در گذرای زمان در عرض ثانیه ای؛
در امواج نگاه به معشوقی،
که خاطره ای واهی،
در خوابی، یا بی خوابی را،
تداعی میکند...
(و آفتاب در کبود دره های آب؛
غرق شد!...)
و شاید هم عشق در نبود معشوق است!...
در گذرای زمان در عرض ثانیه ای؛
در امواج نگاه به معشوقی،
که خاطره ای واهی،
در خوابی، یا بی خوابی را،
تداعی میکند...
(و آفتاب در کبود دره های آب؛
غرق شد!...)
و شاید هم ما مردگانی بودیم؛
که بعد از ریختن اب پای شمعدانی ها؛
بعد از دست کشیدن روی بخار شیشهٔ پنجره؛
در بعد از ظهر آدینه روزی؛
بعد از تمام شدن چای خشک؛
تازه فهمیدیم...
بی هیچ انگیزه ای؛
شمعدانی ها را زیر سایه گذاشتیم...
زیر کتری را خاموش کردیم؛
ما دیگر نوری نداشتیم؛
تازه فهمیدیم!...