آخر شاید هم،
در شبنم نیمه شبی، ادینه است،
کس چه میداند؟
شاید در خش خش سفور خسته دلی است؛
در لرزش دستان مادر؛
در مشت نوزادی،
اصلا شاید در خشکیده درختی، در گوشه کناری که شاید هنوز به رسیدن کسی امیدوار است...
در قندانی پر از قند، کنار دو فنجان چای، که هر دو سرد میشوند؛
آری همین است،
عشق جز تلخی چای نیست؛
جز سجاده همیشه پهنِ مادربزرگ؛
جز حلقهٔ کهنه پدربزرگ نیست؛
بوی رز آبی؛
سرخیِ حسن یوسف؛
بویِ آبِ توی کوزه؛
آری! عشق همین هاست؛
چیز چندان عجیبی نیست...
✏️محمدعلی حجت