نصف شب، از خواب بیدارم کرد؛
میخواست مرا با خودش ببرد
ستاره عجیب غریبی بود
اشک هایم را دیده بود
ظاهراً اشکش درآمده بود!
گفت خیلی زود باید نهاییش کنی
تصمیم سختی بود
تمام مطلب همین بود؛
بمانم؟
یا بروم...
اگر میخواستم بروم، یعنی تمام شدن ترس از آینده ام
یعنی مشغله ای نداشتن
قفسی، قلبی، نفسی، هیچکدام از این ها را نداشتن
بد نبود، جالب بود، خلاصم میکرد، فکر، شب، دلتنگی ات، خلاصم میکرد
سو سویی گوشه دلم میزد،
تصویر مادرم جلوی چشمانم بود
موهای سفید پدرم
دوستانم همه ردیف شدند
مادربزرگ نازنینم
های های خنده پدربزرگ
طاقچه خانه شان
همه و همه، خیر خیر نگاهم میکردند؛
ستاره عجله داشت
وقت زیادی نداشت
رفتنم، یعنی آرامش ابدی، همانچیزی که درست این شب ها میخواستم
یعنی یک خواب آرام خیلی آرام،
به بلندای مرگ!
و ماندنم، یعنی مادرم؛
بیچاره دوستم؛
قطعاً منتظرم است،
از شما چه پنهان، قرار گذاشته بودیم خانه شان بروم
او هم چند روزی خانه ما؛
فردا باید زنگ بزند ببیند میآیم یا نه؛
انتخاب سختی بود...
بمانم یا بروم...
مهلت گرفتم،،،
آری میروم،
امشب را تا صبح نفس کشیدن او را تماشا میکنم
تراژدی عجیبی میشود!
من همینطور آرام آرام اشک بریزم
مباد بیدار شود، حضرت مادر!
او هم آرام.. آرام، نفس بکشد
امیدوارم فردا که بیدار میشود،
زیاد اشک نریزد،
ارزشش را ندارم
امیدوارم فردا که بیدار میشود؛
هوا بارانی نباشد...