حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان» ثبت شده است

. لحظه ها ، لحظه ها و لحظه ها
هر لحظه، هر دقیقه، هر ثانیه، همه و همه منتظر اند...
منتظر تر از هر منتظرند!...
قرار است کسی متولد شود؛ کسی که امید هر ناامیدی ست...
کسی که قرارِ هر بیقرار است!...
نمیدانم کیست!.. ولی هر که هست، کار همه دست اوست، همینقدر را میدانم!...
همینقدر را میدانم، که بدون او دیگر عشق و امید معنا ندارند، اصم مطلق میشوند، گنگ تر از هر گنگ!...
بدون او جهان، ناقص است!
بگذریم...
هر گاه حالم از این دنیا سر تا سر نفرت، بهم میخورد، به او فکر میکنم، با خودم می‌گویم، من هم معشوقی دارم!...
هر گاه فکر بعضی ها، فکر فردا و فردا ها حالم را میگیرد، به آن دلدار فکر میکنم، خدا میداند خیالش چه شیرین است، شیرین تر از قند و عسل... 
کاش بتوانم روزی، لحظه ای، وهله ای، خواب و رویایی، ثانیه یا صدم ثانیه ای، رخ زیبایش را ببینم!.. صد کاش و ای کاش!...
بتوانم سرم را روی پایش بگذارم و همینطور برایش حرف بزنم، برایش بگریم...
خیلی کارها با او دارم!.. میخواهم برایش از آرزوهای دور و درازم بگویم، از بغض ها و آه هایی بگویم که پشت قلبم سال هاست گیر کرده اند!... از خودم برایش بگویم!.. برایش یک فنجان چای تلخ بریزم و با او بخندم!.. وای که چه لحظه ای شود، آخر میشود؟!..
میشود، روزی.....
و آن روز دیـــگر روزی است... گویند آدینه روزی است؛ بعد از سحرگاهان، بعد از العفو های نافله شب خوانان، میان رکن و مقام... آن روز عجـــب روزیست!...
دیگر ظلم و جور، فقر و فلاکت، فسق و فجور اینها و بیش از اینها، بی معنی میشود...
فقط کافیست آن روز برسد...
آن روز عجب روزی است!... 


👤 #محمدعلی_حجت

  • محمدعلی حجت

به نام نزدیک ترین دوست...


دوستی داشتم بسیار صمیمی..

روز ها؛ زنگ ورزش به جای فوتبال و اینها... با هم صحبت میکردیم، گپ و گفتی واقعا دوستانه... از صحبت کردن با او لذت می بردم...

به خاطر او روز ها به #مدرسه می آمدم!...
هرگاه که حوصله ام از درس سر می رفت به امید او ادامه میدادم...
شبم را به امید او صبح میکردم...
اصلا یک لحظه هم نمی توانستم فکر نبودنش را حتی تصور کنم...

تا آنکه... نمی دانم چه شد... من چند روزی سراغش را نگرفتم... بین خودمان بماند از او غافل شدم... نمی فهمم... من از او دور شده ام یا او از من...
نه... امکان ندارد... او کریم تر از این حرف هاست...

تو بگو... جوابم را میدانی؟...
تازگی ها دیگر جوابم را نمی دهد ):
وا مانده ام!

...چند روز پیش اگهی یافتم... سگی گم شده!!! صاحبش ۱ میلیون مژدگانی وعده داده بوده...
این آگهی را که دیدم، ناگاه یخ کردم!
بدنم لرزید...
صدایم می لرزید..

با خود گفتم: آخر من هم #گمشده ای دارم....
یک دوست قدیمی... بسیار #قدیمی...
اما از این پول ها ندارم بدهم...
مژدگانی که دارم این است:
خودم! تمام خودم!
#وجودم را حاضرم #مژدگانی بدهم... اخر او ارزشش بیش از این حرف هاست...

اینهم نشان او:
چشمانی به بلندای #آسمان...
قرابتی از جنس رگ گردن!...
وجهی مثل قرص #ماه!
دلی دریایی...
و مهربانی، همچو #باران...

.... دل من هم گمشده ای دارد...

💬 #محمدعلی_حجت

  • محمدعلی حجت