حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

به نام خدای بچگی هامان


... یادش یخیر... بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیم
یادت هست؟ ... مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم... بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند...
نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر میریزند، ما فطرت پاکمان را به خود یاداور میشدیم، یادراور میشدیم که نکند به خاطر خانه ای یکدیگر را فراموش کنیم...
یادت هست؟...در حد مرگ یکدیگر را میزدیم با هم قهر میکردیم حتی تا روز قیامت هم وعده میدادیم که قهر باشیم.... اما دل عاشقمان طاقت نمی آورد... بعد از دقایقی گوشه چشمی به هم می انداختیم دوباره اشتی میشدیم، یکدیگر را بغل میکردیم، اشتی میکردیم.... اشتی اشتی...
نمیدانم چرا امروز، دلم هوای بچگی هایم را کرده... دلم برای خودم تنگ شده... چه موجودات معصومی بودیم.. حیف قدرمان را ندانستند... چه دل نورانی و روحانی داشتیم...

بیا دوباره بچه شویم... دوباره همانطور با یکدیگر حرف بزنیم... با همان چشم ها... میتوانی؟... میتوانی دوباره با همان چشم ها به دیگران نگاه کنی؟ میتوانی؟
... برگرد... برگرد...

💬 #محمدعلی_حجت

  • محمدعلی حجت

به نام عاشق ترین خالق


کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...

می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...

گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...

کم کم بزرگ شدیم...

هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...

به قول حسین پناهی:

گر چه نزد شما تشنه سخن بودم

انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، دائم برای تو...

بگذارید، خاطره ای از کودکی ام برایتان بگویم:

کوچک تر که بودم، شاید ده، یازده سال سن داشتم، مشتری روزانه خانه یکی از اقوام بودم...

با دختر عمه ام بسیار صمیمی بودم؛ او گاهی با من درد و دل میکرد، البته من که بچه بودم، فکر کنم برای تخلیه خودش اینکار را میکرد!

با اینکه او از من بزرگتر بود، ولی هر دو بچه بودیم؛ در عالم زیبای کودکانه..

همه چیز خوب بود، تا اینکه این موهای پشت لبمان سبز شدند!

کم کم، نگاه ها فرق کردند...

نگاه ها، نگاه های گذشته نبود، در پی چشم هایشان حرف هایی نهفته بود...

خلاصه؛ به زبان بی زبانی، به ما فهماندند، تو دیگر دادی بزرگ میشوی و...

ولی من هنوز همان بودم...

با همان نگاه ها...

با همان روح و نگاه...

ولی نمیفهمیدم، قضیه چیست؟...

... تا رسیدیم به جایی که دیگر کار، از کار گذشته بود...

کاش دوباره بچه میشدیم با همان حال و احوال؛ با همان عشق و ایمان؛ با همان...

...حالا روز ها مینشینم و شب ها به تو فکر میکنم، به همان تو... همان تویی که زمانی از من بودی و من از تو... ولی حالا...

... فقط کافی است کمی عاشق باشی... عاشق آنکه خود عشق هم عاشق اوست!...

کار ندارم که هستی یا چه هستی... پیرو چه دین و مسلکی هستی... شیعه هستی یا سنی؛ صوفی، حنفی، مسیحی، بودا... اصلا لاییک هر چه هستی... فقط کمی عاشق باش...

همان عشق، کارت را راه می اندازد...

عاشق آنکسی باش، که سنگ هم عاشق اوست! اشک هایی که چه عاشقانه می بارند بر سرزمین دل...

عاشق آنکسی باش، که پروانه و شیر و پلنگ... رنگین کمان و باد و توفان... سر و زر و دل و جان، عاشق اوست...

.. حالا که فکر میکنم، این بود آن گمشده ام... آری همین بود... همانکه گفتم، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...

  • محمدعلی حجت