و آفتاب در کبود پسرکی عاشق... که عاشقی بر او حرام شده بود...
و در کبود دخترکی تک و تنها در خش خش برگ های پاییزی...
غرق شد!...
و در تلاطم دل مادری پیر با فرزندانی سیر ز لطف مادر...
و در ژرفای دست پیر پدری جوان...
و در اوج تنفر در نهایت عشق، غرق شد!...
و ماه... ماهِ بی مهتاب و پروانه بی شمع و کوزه بدون شمعدانی و شب بدون شب بو و منِ بی تو!...
و جهان در ناقص و ناقض ترین حالت ممکن، غرق شد!...
و نور در ظلمات دل بچه ای بی دل..
و در کشکش جاروی سفوری خسته در نیمه شبی آدینه!...
غرق شد!..
👤 محمدعلی حجت