حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

شب، شبِ بارانیِ من
شب برق است شب شمعدانی و شب بو و شقایق؛
شیشه پنجره پشت شمعدانی را باید بوسید،
باید کتر را روشن کرد!
دو حب قند کنار فنجان چای دوم،
به یاد او باید گذاشت؛
دریغ که آن فنجان سرد می‌شود؛
بعد یادش گل می‌کند در گلستان خشکیده بنفشه ها
شبِ من، شب سردِ تنهایی و درد
شبِ من شب بی مهتابی، 
بی هر ماه و ستاره
بی تو!
-محمدعلی حجت-

  • محمدعلی حجت

میدانی؛
راستش این روز ها چندان حوصله ندارم!
شاید باید کمی بخوابم، شاید چند فنجانی چای، کارم را راه بیندازد
نمیدانم، شاید هم نه!
دلم، چیز عجیبی میخواهد؛
دنیایی که هیچ آدمی در آن نباشد
من باشم و خدای خودم...
چه رویایی!
و چه رویای دوست داشتنیئی
ان روز دستش را میگیرم، دور خانه مان چرخی می‌زنیم،
بعد سماور را روشن میکنم و چند فنجانی چای میهمانش می‌کنم، 
شمعدانی هایم، شبنم را نشانش می‌دهم، برایش میگویم، میگویم، از همه چیز
وای که چه خیال خیال انگیزی...
کاش یک شبی، فقط یک شب، عشّاقش را دست به سر کند و همان یک شب، دعوتم را بپذیرد
آن شب را تا به طلوع فجر، پیش او خواهم ماند، پیش او باید ماند، ماند، تا ابدالدهر
آن شب کنار هم ستاره ها را، مهتاب را نگاه می‌کنیم
 یک دست مریزاد بابت اینهمه زیبایی، اینهمه شمعدانی، آن رزِ آبی، به او میگویم، تعریفش را میکنم، از تو می‌گویم، از خیالت، از غوغای شب بو ها ؛
به او خواهم گفت؛
چه کرده ای، چه عشقی به این شب بو ها داده ای، با آن رز ها، شمعدانی ها، بنفشه ها، چه محبتی کرده ای، که چنین زیبا شده اند، دیگر تو که هستی، تو که جرعه ای از محبتت چنین مجنون میکند مجنون را و لیلی میکند لیلا را.
مهتاب مدیون تو است، عشق، باران،‌ شبنم مدیون تو است، 
اخر، تو چه خوبی!...
خدای من، میبینی؟ ابر هم باران را به دست بوسی تو فرستاده،
شمعدانی هم از ذوق دیدن تو غنچه کرده
آن شب یک دل سیر به آغوشت میگیرم، چه آرامشی آغوش تو دارد، چقدر‌ بوسیدن تو، زیبا است....
تو چه زیبایی!

  • محمدعلی حجت

 

شاید اگر یک شمعدانی قرمز هم بود؛

می‌توانستم از این دنیای بی نهایت پر زرق و برق،

روی همین کاشی ها، کنار آن گندمی، تا ابد بمانم؛

تا ابد

چیز دیگری نمیخواهم،  خدا که همین نزدیکیست...

شب بو هم که بویش از خانه همسایه می‌رسد...

چای هم که مادربزرگ دم می‌دهد...

 میماند یک دوست

و جان که دو دستی تقدیمش کنم؛

  اما عیبی ندارد! 

همانطور که تو را نداشتم...

 و با تو در خیال زندگی می کردم...

چای برایت دم میدادم، خیابان های شهر را قدم می‌زدیم...

تا خود صبح...

و بعد دوباره برای صبحانه یک چای سرخ هل، برایت دم میدادم؛

 همانطور هم کنار تو، کنار آن گندمی، کنار چای مادربزرگ، آن شمعدانی را هم،

خیال می‌کنم...

 خیالی نیست! تا باشد از این خیال‌ها...

 که خیال تو هم خوش است :)

اما کاش بودی، راستش را بخواهی، دل این کاشی ها، برایت عجیب تنگ شده؛

کاش می امدی؛

 کاش...

  • محمدعلی حجت

نسیم بهاری؛

شکوفه های سرخ و سفید بهار؛

شب، نیمه شب، مهتاب و شب بو ها؛

کاکتوسی که گل داده بود؛

سنگی، که شکسته بود؛

قلندرو های روی آب؛

قل قلِ کتری؛

انتظار سبزه برای سیزده بدر؛

حسرت ماهی قرمز برای حوض،

خواهش تنگ برای شکسته شدن، برای آزاد شدن ماهی؛

و دل ماهی قرمز سر سفره عید، عاشق شد...

 

(قلندرو: به حباب های روی اب، بعد از بارش باران گفته می‌شود)

  • محمدعلی حجت

🍁 پاییز که می‌شود، کسی کم میشود!.. 
کسی گم می‌شود...
انگار در پاییز کسی، بی کس می‌شود!...
آنقدر... که خورشید هم بی تاب میشود..
پاییز که می‌شود، جای کسی عجیب... خالی میشود...
شمعدانی ها هم ساکت میشوند....
درختان هم... آری! پاییز میشوند...
پاییز، نمیدانم چه کسی اما میدانم
دل عالم برای کسی، عجیب تنگ می‌شود!...
نمیدانم کیست، فقط می‌دانم...
دل که هیچ؛ دنیا هم برایش تنگ می‌شود!..
پاییز که می‌شود، سکوتی عجیب بر دلها جاری می‌شود!..

🍂 #پاییز
✍️ محمدعلی حجت

  • محمدعلی حجت
من یقین دارم که برگ... کاین چنین خود را رهاکرست در آغوش باد... فارغ است از یاد مرگ!.. لاجرم چندان دریغ زین بیداد، نیست... پای تا سر، زندگیست... آدمی هم میتواند زیست بی تشویش مرگ... گر ندارد آغوش گرم باد را... میتوان یافت لطف! هر چه بادا باد را...
(این متن از خودم نیست...)
  • محمدعلی حجت

خداوندا به دل نگیر...
گاهی هراز گاهی اگر،‌ دل درماندهٔ بی درمانم.. هوای غیر تو را میکند... دل است دیگر، نمی‌فهمد!...
به دل نگیر اگر روزهایم را بی تو می‌گذرانم..
کلی رفیق دارم.. فراموش کرده ام تو تنها و بهترین رفیق واقعی منی!..
رفیق نیمه شب هایی.. که تنهایی دلم را به درد می‌آورد.. و تو.. نزدیک تر از هر نزدیکی...
رفیق بچگی هایم...رفیق شفیق روز های بیچارگی و درماندگی...
به دل نگیر... این دوستان و آشنایان هم خیلی زود، میروند و تنهایم میگذارند.. تجربه گفته... و من باز میمانم و تو...و چه خوب است این تنهایی..
فقط خودم و خودت و پروانه و شمع...
مهتاب و شمعدانی های گوشه حیاط و ماه و تو!..
و چه مراعات و نظیر زیبایی!......
...خداوندا به دل نگیر!...
خیلی بَدَم.. اما عجیب دوستت دارم...
عجیب..
ذکر خیرت همیشه بر دلم جاریست.. همیشه!...
... آنِ تو ام، مرا به من باز مده!...

#محمدعلی_حجت

  • محمدعلی حجت

چه قدر #خوب است که:
#دوست باشیم و دوست بداریم، همه دوستانی که دوست میدارند تا با ما دوست باشند...
سکوت نکنیم، بگوییم #بخندیم... اخر انها را جز ما دگر چه #امیدی است جز خدا و ما؟ وانها #مسرور اگر ما گوشه چشمی بیندازیم به آنها...
نه... اشتباه نکن... #گدایی_محبت نمیکنند؛ سرمان #منت مینهند، وگرنه چه کسی محتاج خلق بی سر و پای خدای تمام اراده و سر است؟ یا دریای تمام قد #خروش مگر مُرد از بی بارانی؟ ...
دلتان شاد و لبتان خندان به این دنیای پست تمام بغض و نفرت...
__________________
💬 #محمدعلی_حجت
❤️ #دلنوشته


  • محمدعلی حجت

به نام عاشق ترین خالق


کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...

می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...

گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...

کم کم بزرگ شدیم...

هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...

به قول حسین پناهی:

گر چه نزد شما تشنه سخن بودم

انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، دائم برای تو...

بگذارید، خاطره ای از کودکی ام برایتان بگویم:

کوچک تر که بودم، شاید ده، یازده سال سن داشتم، مشتری روزانه خانه یکی از اقوام بودم...

با دختر عمه ام بسیار صمیمی بودم؛ او گاهی با من درد و دل میکرد، البته من که بچه بودم، فکر کنم برای تخلیه خودش اینکار را میکرد!

با اینکه او از من بزرگتر بود، ولی هر دو بچه بودیم؛ در عالم زیبای کودکانه..

همه چیز خوب بود، تا اینکه این موهای پشت لبمان سبز شدند!

کم کم، نگاه ها فرق کردند...

نگاه ها، نگاه های گذشته نبود، در پی چشم هایشان حرف هایی نهفته بود...

خلاصه؛ به زبان بی زبانی، به ما فهماندند، تو دیگر دادی بزرگ میشوی و...

ولی من هنوز همان بودم...

با همان نگاه ها...

با همان روح و نگاه...

ولی نمیفهمیدم، قضیه چیست؟...

... تا رسیدیم به جایی که دیگر کار، از کار گذشته بود...

کاش دوباره بچه میشدیم با همان حال و احوال؛ با همان عشق و ایمان؛ با همان...

...حالا روز ها مینشینم و شب ها به تو فکر میکنم، به همان تو... همان تویی که زمانی از من بودی و من از تو... ولی حالا...

... فقط کافی است کمی عاشق باشی... عاشق آنکه خود عشق هم عاشق اوست!...

کار ندارم که هستی یا چه هستی... پیرو چه دین و مسلکی هستی... شیعه هستی یا سنی؛ صوفی، حنفی، مسیحی، بودا... اصلا لاییک هر چه هستی... فقط کمی عاشق باش...

همان عشق، کارت را راه می اندازد...

عاشق آنکسی باش، که سنگ هم عاشق اوست! اشک هایی که چه عاشقانه می بارند بر سرزمین دل...

عاشق آنکسی باش، که پروانه و شیر و پلنگ... رنگین کمان و باد و توفان... سر و زر و دل و جان، عاشق اوست...

.. حالا که فکر میکنم، این بود آن گمشده ام... آری همین بود... همانکه گفتم، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...

  • محمدعلی حجت