میدانی؛
راستش این روز ها چندان حوصله ندارم!
شاید باید کمی بخوابم، شاید چند فنجانی چای، کارم را راه بیندازد
نمیدانم، شاید هم نه!
دلم، چیز عجیبی میخواهد؛
دنیایی که هیچ آدمی در آن نباشد
من باشم و خدای خودم...
چه رویایی!
و چه رویای دوست داشتنیئی
ان روز دستش را میگیرم، دور خانه مان چرخی میزنیم،
بعد سماور را روشن میکنم و چند فنجانی چای میهمانش میکنم،
شمعدانی هایم، شبنم را نشانش میدهم، برایش میگویم، میگویم، از همه چیز
وای که چه خیال خیال انگیزی...
کاش یک شبی، فقط یک شب، عشّاقش را دست به سر کند و همان یک شب، دعوتم را بپذیرد
آن شب را تا به طلوع فجر، پیش او خواهم ماند، پیش او باید ماند، ماند، تا ابدالدهر
آن شب کنار هم ستاره ها را، مهتاب را نگاه میکنیم
یک دست مریزاد بابت اینهمه زیبایی، اینهمه شمعدانی، آن رزِ آبی، به او میگویم، تعریفش را میکنم، از تو میگویم، از خیالت، از غوغای شب بو ها ؛
به او خواهم گفت؛
چه کرده ای، چه عشقی به این شب بو ها داده ای، با آن رز ها، شمعدانی ها، بنفشه ها، چه محبتی کرده ای، که چنین زیبا شده اند، دیگر تو که هستی، تو که جرعه ای از محبتت چنین مجنون میکند مجنون را و لیلی میکند لیلا را.
مهتاب مدیون تو است، عشق، باران، شبنم مدیون تو است،
اخر، تو چه خوبی!...
خدای من، میبینی؟ ابر هم باران را به دست بوسی تو فرستاده،
شمعدانی هم از ذوق دیدن تو غنچه کرده
آن شب یک دل سیر به آغوشت میگیرم، چه آرامشی آغوش تو دارد، چقدر بوسیدن تو، زیبا است....
تو چه زیبایی!