و شاید هم ما مردگانی بودیم؛
که بعد از ریختن اب پای شمعدانی ها؛
بعد از دست کشیدن روی بخار شیشهٔ پنجره؛
در بعد از ظهر آدینه روزی؛
بعد از تمام شدن چای خشک؛
تازه فهمیدیم...
بی هیچ انگیزه ای؛
شمعدانی ها را زیر سایه گذاشتیم...
زیر کتری را خاموش کردیم؛
ما دیگر نوری نداشتیم؛
تازه فهمیدیم!...