حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

حرف دل

اینجا چاییخانه حرف های دل است!..

زیر باران باید رفت...

از دختر گل فروش، رزی آبی باید خرید؛

نرگس پسرک گل فروش را باید بویید؛

شکوفه‌های بنفش آن درخت را، یاد تو باید افتاد؛

پیش تو باید ماند، ماند، تا ابدالدهر؛

تو را فقط باید نگاه کرد؛

پلک نباید زد؛

مباد لحظه ای چشمانت را از دست داد؛

شمعدانی ها را، آن رز آبی؛

تقدیم تو بیاد کرد؛

پیش تو باید ماند،

تو برای ماندنی، برای مردنِ کسی برای تو...

  • محمدعلی حجت

نسیم بهاری؛

شکوفه های سرخ و سفید بهار؛

شب، نیمه شب، مهتاب و شب بو ها؛

کاکتوسی که گل داده بود؛

سنگی، که شکسته بود؛

قلندرو های روی آب؛

قل قلِ کتری؛

انتظار سبزه برای سیزده بدر؛

حسرت ماهی قرمز برای حوض،

خواهش تنگ برای شکسته شدن، برای آزاد شدن ماهی؛

و دل ماهی قرمز سر سفره عید، عاشق شد...

 

(قلندرو: به حباب های روی اب، بعد از بارش باران گفته می‌شود)

  • محمدعلی حجت

 

آخر شاید هم،
در شبنم نیمه شبی، ادینه است،
کس چه میداند؟
شاید در خش خش سفور خسته دلی است؛
در لرزش دستان مادر؛
در مشت نوزادی،
اصلا شاید در خشکیده درختی، در گوشه کناری که شاید هنوز به رسیدن کسی امیدوار است...
در قندانی پر از قند، کنار دو فنجان چای، که هر دو سرد می‌شوند؛
آری همین است،
عشق جز تلخی چای نیست؛
جز سجاده همیشه پهنِ مادربزرگ؛
جز حلقهٔ کهنه پدربزرگ نیست؛
بوی رز آبی؛
سرخیِ حسن یوسف؛
بویِ آبِ توی کوزه؛
آری! عشق همین هاست؛
چیز چندان عجیبی نیست...

✏️محمدعلی حجت

  • محمدعلی حجت

دیروز بعد از ماه ها به خانه آمدم،
راستش دلم برای خانه مان لک زده بود؛
زنگ زدم، درب را باز کرد، مطمئنم پدرم بود، آخر مادرم همیشه اول کیه می‌گوید ، نمیدانم شاید میخواهد با وجود آنکه میداند چه کسی پشت در است، باز هم صدای پسرش را بشنود،
مادر است دیگر...
کوله پر از خاطره ام روی دوشم بود، به زور دار و ندارم را حمل میکردم، راستش خودمم برای خودم سنگینی میکردم، چه برسد به کوله ام
نگاهم به درختمان افتاد، ما قدیم تر ها سه درخت داشتیم ، من زیاد یادم نیست، همان اوایل خشک شدند، الان فقط درخت سیبمان مانده، 
دیدم کلی شکوفه زده، یاد چند سال پیش افتادم، 
ظهر بود، هوا ، هوای عید، هوا زار میزد که چند روز دیگر عید است، دوربینی داشتم، از این سر دستی ها، شروع کردم به عکس گرفتن، یک زنبور روی شکوفه درختمان نشسته بود، سوژه خوبی بود!
عکس گرفتن هایم که تمام شد، کاپیشنم را پوشیدم، رفتم تا سر کوچه، دم عید که میشود سر کوچه ما کنار همان سوپری، پاتوق این بچه های ماهی فروش میشود، سه تا ماهی خریدم، یکی چون به قول خودشان سه بال بود از همه گران تر بود، ۳ هزارتومن بود، بقیه هزار تومن.
چه ذوقی داشتم،
آمدم و رها کردمشان در تنگی کوچک، روی اوپن آشپزخانه، کنار همان اینه مینا کاری شده که مادرم از اصفهان خریده بود
دیروز اما که خانه امدم، دیگر زنبوری روی شکوفه ها نبود
دیگر دوربینم هم گمشده بود
خبری از ماهی و شمعدان نبود،
دیگر هوا اصلا زار نمی‌زد که چند روز دیگر عید است
دیگر حتی خانه مادربزرگ هم راهمان نمی‌دادند...
آن آیینه هم شکسته بود
از پیامک های تبریک عید هم خبری نبود
همه راجب یک ویروس تازه ظهور کرده حرف میزدند
شور دیدن فامیل، دیگر مفهومی نداشت
دیگر حتی مادر هم کیه نمی‌گفت! 
او هم مثل پدرم درب را باز می‌کرد
خانه دیگر روح نداشت، شور نداشت...
دیگر خواهرم، پیک عید ندارد، گوشی مادرم دستش است، با همان مشق هایش را مینویسد
هیچ، هیچ، هیچ.
حال من پر از هیچ است!...

  • محمدعلی حجت

و شاید هم عشق در نبود معشوق است!...

در گذرای زمان در عرض ثانیه ای؛

در امواج نگاه به معشوقی،

که خاطره ای واهی،

در خوابی، یا بی خوابی را،

تداعی میکند...

(و آفتاب در کبود دره های آب؛

غرق شد!...)

  • محمدعلی حجت

و شاید هم ما مردگانی بودیم؛
که بعد از ریختن اب پای شمعدانی ها؛
بعد از دست کشیدن روی بخار شیشهٔ پنجره؛
در بعد از ظهر آدینه روزی؛
بعد از تمام شدن چای خشک؛
تازه فهمیدیم...
بی هیچ انگیزه ای؛
شمعدانی ها را زیر سایه گذاشتیم...
زیر کتری را خاموش کردیم؛
ما دیگر نوری نداشتیم؛
تازه فهمیدیم!...

  • محمدعلی حجت

حیف بعضی کلمات که برای بعضی ها وصف کردیم!...
حیف زمانیکه صرف جمله بندی های ادبیمان کردیم!...
و حیفِ #سهراب که گفت؛
بیا با هم؛
از حالت سنگ
چیزی بفهمیم...

  • محمدعلی حجت

ب نام دار و ندارم؛ تمام ناتمامم
...گفتم شاید نامردی باشه از همه یاد کرده باشم؛ از رفیقاییکه تمومی ندارن..اما تمام نا تمامم.. کسیکه......
چقدر حرف زدن راجع بهش برام قشنگ و دردناکه
دردناک برای اینکه پست بودن و نامرد بودنمو یادم میندازه، نشونم میده که... آخ... این آخا رو فقط قطرات اشکم میتونن معنیشونو بفهمن
خب،قصه از ی نفر شروع میشه که خیلی دوسش داشتم.. که دار و ندارم بود... که هرچی، میپرستیدمش واسه عشقمون... واسه وجودمون کم بود
قصه، از کسی شروع میشه که خیلی دوسش داشتم... من اما ی ذره از همون اول قصه نامردی میکردم‌‌...کاش نمی‌کردم...وجودم رو ول کرده بودم رفته بودم سراغ یکی دیگه
فقط ی تیکه از قصمو خیلی دوس دارم، اونجایی که (خیلی مدتش کوتاه بود) آخ... کاشکی بیشتر بود.... کاشکی؛ تیکه ای که شبا قبل خواب تا شب بخیر نمیگفتیم بهم خوابمون نمی‌برد... صبح رو با اون شروع میکردم... ثانیه به ثانیه های زندگیم با عشق اون می‌گذشت...تو تنهایی هام تو خلوتم باهاش حرف میزدم... جوابشو میشنیدم
کاش هیچوقت نمی‌گذشت
خیلی زود گذشت خیلی... کاش نمی‌گذشت...
بهمین زودی گذشت!..
تا اینکه من بی من شدم
تمامم، تمام شد!
دیگر هیچ شیرینی در این قصه نیست‌‌..
خبری از شب بخیر نیست...
از عشق... از وجود... دیگه اینا یک مشت کلمات نامفهوم شده بودن...قصه من هیچ جذابیتی نداره... 
اون به من هنوز هم هر شب می‌گفت... ولی من؛
...امشب با ترس و لرز می‌خوام پا به عمیق ترین قسمت وجودم بذارم... به درونی ترین لایه های قصم.. اونجاهایی که دیگه یک چیزی اونورتر از قصه است...
نمی‌دونم با چه رویی برم... اصلا برم؟؟امشب.. امشب رو با اون بگذرونم...خبری ازش نیست..ینی هست.. من خیلی ازش دور شدم...پیداش میشه؟ ساعت ۳ نصف شبه..کجا می‌تونه رفته باشه؟.. نه، کجا میتونم رفته باشم؟...
کاش پیداش شه.. دلم براش خیلی تنگ شده
دیگه زندگیم معناشو از دست داده
آخ
من امشب رو نمیخوابم تا اون پیدا بشه...باید بشه؛
ی چیزایی ازش میبینم... مبهمه اما میبینم...رفتم به شونزده سال پیشم... چشمام دیگه کار نمیکنه..
خیلی ازش دور شدم...بینمون فرسخ ها فاصله افتاده...بینمون حجم عجیبی از دود گرفته...خورشید اینجا دیگه نوری نداره، اون داره به من نزدیک میشه...کاش ی امشبی با من بمونه... با من سحر کنه....ی نفر منو گرفته.. ولم نمیکنه.. من اونو نمی‌خوام... من خودمو می‌خوام...چیکار کنم...بعضی شبا میومد تو خوابم... شاید نمیتونم بهش برسم.. شاید باید بخوابم... لااقل شاید تو خواب دیدمش.. به اندازه سالها حرف براش دارم... کار زیاد دارم..‌ باید برم کتری رو بذارم رو گاز.. ی ذره چایی دم بدم... حیاط خونه رو ی آبی بکشم... کم کسیکه نمی‌خواد بیاد... دار و ندارم میخواد بیاد... حوضو باید آب کنم، دستی به سر و روی شمعدونیا بکشم... یادش بخیر مادر خدا بیامرزم همیشه می‌گفت وقتی ی نفر میاد خونه اول برو حیاط رو آب بکش...می‌خوام همونجا تو حیاط بخوابم.. شاید از یکی از ستاره ها منو داره نگا می‌کنه... کاش امشب دیگه از خواب بیدار نشم
ای بابا چرا خوابم نمی‌بره... ظاهرن اگه منتظر خواب باشیم خوابمون نمی‌بره.. آخ... خدایا من می‌خوام خوابم ببره...... لحظه شماری می‌کنم..
میگما.. ی وقت زشت نباشه من خوابیدم.. پاهام دراز کردم مقابلش... نه اصلن امشبو نمیخوابم...بیدار میمونم... یکی از ستاره ها رو به رسم بچگیم نشونه میکنم و باهاش حرف میزنم... شاید اون ستاره خودش بود...امشبرو تا صبح باهاش حرف میزنم... 
پدرم همیشه بهم میگفت، محمدعلی، 
... به غیر از خاک شدن...هر چه هست، بی ادبی است!...
باد عجیبی میاد.. این گلای شب بو غوغا کردن... ماهی قرمزای حوض شلپ شلوپ میکنن..برگای زرد درخت گوشه‌ حیاطمون دارن می‌ریزن.. صدای قدم برداشتن ی نفر میاد... بنده خدا.. آخ اخ چقدر سرفه میزنه... ب نظر میاد کلی پیر شده...صدای عصاشو میتونم بشنوم... حتمن اونم مث من خیلی بی‌قراره که این موقع شب تو این هوا وسط این کوچه داره راه می‌ره... اوه راستی فردا با محمد قرار دارم، چقدر خوابم گرفته... هوا سرده باید برم تو...............

  • محمدعلی حجت

و شاید هم عشق در بوی نمِی است، که کوچه را فرا گرفته...
که در صدای بارانی است در گوش دختر بچه ای خواب؛ که سیر از این عالم!...
که نمی‌خواهد دیگر بیدار شود...
که باران؛ بیدارش می‌کند!...
شاید هم در کنج خاک شمعدانیٖ است که گل‌برگ هایش زیر سیل محبت باران، برگ برگ می‌شوند!
دختر بچه ای تنها؛ 
که باران مونسش میشود...
دختری که لب پنجره می‌نشیند؛ روی بخار شیشه کلماتی می‌نویسد!...
که آفتاب در کبود دره های آب، غرق شد!...
که دل دخترک؛
عاشق شد!...

  • محمدعلی حجت

🍁 پاییز که می‌شود، کسی کم میشود!.. 
کسی گم می‌شود...
انگار در پاییز کسی، بی کس می‌شود!...
آنقدر... که خورشید هم بی تاب میشود..
پاییز که می‌شود، جای کسی عجیب... خالی میشود...
شمعدانی ها هم ساکت میشوند....
درختان هم... آری! پاییز میشوند...
پاییز، نمیدانم چه کسی اما میدانم
دل عالم برای کسی، عجیب تنگ می‌شود!...
نمیدانم کیست، فقط می‌دانم...
دل که هیچ؛ دنیا هم برایش تنگ می‌شود!..
پاییز که می‌شود، سکوتی عجیب بر دلها جاری می‌شود!..

🍂 #پاییز
✍️ محمدعلی حجت

  • محمدعلی حجت